خالی شدم از بس گریه کردم از آب چشم

به انتها نمیرسد این غم جاری در رگ هایم

این خورنده ی تنومند رشته های اعصاب بدنم

این خطوط بر پیشانی و این سیاهی قلب چرا؟

اگر انسان تنها یک بار زندگی می کند و آن زندگی این است

اگر تنها یک بار قرار است به سن 24 سالگی رسید و این است تمام آنچه از احساسات این سن و سال درک کردم

پس آن همه خوشی و رقصیدن و پریدن. آن همه عشق و شور و هیجان . آن همه نور و اشتیاق و دلدادگی کجاست؟

در این سن دیگر تحمل خودم را ندارم

و تو ای تُله اگر قرار است بگویی این تندیس درد توست و این غم حاصل خویشتن پنداری تو با تندیس است

یا تو ای طاهرزاده اگر باز قرار است بگویی اینها حاصل دوری از ملکوت و بعد الهی است

یا تو حتی تو عین صاد اگر باز دوباره میخواهی بگویی سرمایه هایت را هدر دادی

بدانید که من همه ی این حرف و سخن ها را از برم.

همه ی اینها را می دانم و هیچ کدام مرا اقناع نمی کند.

هیچ کدام نیست که درد بودن مرا برطرف کند.

حتی خودکشی هم ممنوع است.

حتی نمی توانم بمیرم.

خودش میخواهد هرطور دوست دارد مرا بکشد.

و من نقشم چیست در این تاریک خانه؟

من کجای این بازی قرار دارم؟

منِ بی اختیار چه جایگاهی در این عالم هستی دارم؟

تنم کوچک است و درد تنم بسیار بسیار عظیم.

دیگر این من و این تن را نمیخواهم.

دیگر هیچ چیز نمی خواهم

نه من را نه تو را نه خدا را

بروید و من را تنها بگذارید.

کاش میشد مثل درب اتاقم که همین حالا و همیشه بسته است درب وجودم را می بستم و خودم پشت اتاق می ماندم.

تا هیچ کسی مزاحم نبودنم نمیشد.

والله نبودن بهتر از این بودنِ سرتاسر غم و رنج است.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها